هم صدا با حلق اسماعیل


 

پدید آورنده : حامد صلاحی




 

جوان ترین مادر دنیا
 

لیلا کردبچه تهران
عروسک های م را
پشت نخل ها پنهان کردم
نخل ها را پشت غرور نظامی پدر
که نمی خواست از سربازهای بیگانه
سان ببیند
*
جنگ
با پوتین های بزرگ ش به شهر آمده بود
با تفنگ واقعی اش
و پدر که برق ستاره های ش را هیچ شبی به خاطر نداشت
دل ش می خواست می توانستم
خودکار آبی ام را بردارم و
روی دست م ساعتی بکشم
که عقربه های ش برعکس بچرخند
تانک ها را برگردانند پشت سیم های خاردار
تفنگ ها را به زرادخانه ها
دل ش می خواست
دوباره جوان ترین مادر دنیا شوم
برای عروسک های م.

پرنده
 

سیدحبیب نظاری خرم شهر
باران پرنده نیست، کبوتر پرنده نیست
در ذهن حوض، ماه شناور پرنده نیست
در بادهای زخمی این شهر، مدتی ست
پیراهن رهای تو دیگر پرنده نیست
خود را پرنده فرض کن و در قفس بمان!
اما بدان پرنده ی بی پر، پرنده نیست
شعر مرا تو جرأت پرواز می دهی
بعد از تو این خیال مصور، پرنده نیست
چشم تو آسمان مرا پُر نمی کند
با این که از خیال تو به تر، پرنده نیست
کاشانه ی تمامی گنجشک ها تویی
بر دوش هر درخت تناور، پرنده نیست

اقیانوس
 

حمید شرفی یزد
و قطره قطره خون بارید از چشمان اقیانوس
که هم رنگ انارستان شود دامان اقیانوس
در آن معراج، قاصدها شقایق وار می رفتند
و مقصد تا هم آن جا، تا شهیدستان اقیانوس
و یک سجاده از آتش، و مهری تا خدا جاری
و مشقی خط زدند از دفتر ایمان اقیانوس
زمان پشت هجوم وحشی انسان زمین می خورد
اگر برپا نمی شد هم زمان توفان اقیانوس
به گوش آسمان فریاد «یا قدوس» می آمد
از آن فتح المبینِ کربلامردان اقیانوس
*
سحرگاهان عبوری گرم از جنس کبوتر داشت
کنار رود کارون، آب شد چشمان اقیانوس
میان هشت رکعت عشق، دریایی به جوش آمد
و خون عشق امضا زد بر این پایان اقیانوس

مردمان غنیمت ها
 

سیدرسول پیره دورود
تفاوت میان دو بوسه است
بر لب زخمی سرباز
در میدان جنگ
یا بر پیاله ای در سواحل دور...
شکست خورده ایم
چونان که
باد از هرسو بوزد مخالف است با ما
*
تاریکی را گذاشته ام برای آفتاب گردان ها
و خنجر را
برای اقوام کهن
و خیانت را که انواعی دارد:
گاهی سخت است چون خنجری که پهلو را شکافته از پشت
گاهی طعم باروت می دهد
گاهی میرزای کرمانی ...
روی تمام پل های جهان می شکنم و تنها
به سربازان فکر می کنم.
سربازان
هیچ گاه روزنامه نمی خوانند
تفنگ ها
حمام آفتاب نمی گیرند
و هم این که دست مان به ماشه برسد
باز نمی گردد
گلوله ای که نشانی رفته است پیشانی را...
دارم تن م را
تکه
تکه فراموش می کنم
پنج انگشت م را روی پیانو جاگذاشته ام
یا در پنج قاره...
تا خشکی ها به آب ها برسند
و کریستف کلمب به خانه ا ش...
چشم هایم را لای کتاب فلسفه
و کودکی ام را پشت خانه ای که نیست
و ما می گوییم ماهر بوده است
آن که تابوت ت را ساخته
تا انگشتان ت عصایی جوان را به یاد بیاورند
به جای ماشه...
*
برف می بارد
برف
برف
در ادامه برف می بارد
سربازان مرده را
نامه ها را
کودکان
و کتاب ها را می پوشاند
پیش از آن که به خانه بازگردیم، می گویم:
ما مردمان غنیمت ها بودیم ...

تو را برای دل خویش آفریده خدا
 

کبرا موسوی قهفرخی فرخ شهر
1
ز راه می رسد و چادری به سر دارد
اگرچه غنچه، ولی خار در جگر دارد
هزار غنچه اگر بشکفد ملالی نیست
ولی شکفتن این بار دردسر دارد
اگرچه باغ چه را غنچه تاولی سرخ است
ولی خوش آن که از این دست، بیش تر دارد
پدر که زنده گی اش صرف غنچه ها شده است
نمی تواند از این باغ دست بردارد
که غنچه تاول ها، پاره ی تن پدرند
و زخم، حکم جگرگوشه ی پدر دارد
2
ز راه می رسد و چادری به سر دارد
اگرچه غنچه ولی خار در جگر دارد
پدر سلام! دعاگوی جسم خسته ی تو
منم ، کسی که خودش، روح دربه در دارد
دوباره می بُری از بچه های کوچه پدر
تن تو بادکنک های سرخ تر دارد
و سوز می دهد این شعر، مثل یک تاول
پدر چه می کشی آیا؟ خدا خبر دارد
تو را برای دل خویش آفریده خدا
که او به آینه ای مثل تو نظر دارد
زمان گذشته و هنگام رفتن آمده است
برای دخترکی که دو چشم ِ تر دارد
پدر دوباره می آیم، ولی نمی داند
پدر برای همیشه سرِ سفر دارد
3
ز راه می رسد و چادری به سر دارد
اگرچه غنچه ولی خار در جگر دارد
به بوی پیرهن یوسف آمده این جا
و کرخه کرخه دو رود از دو چشم تر دارد
که هیچ چیز تسلی نمی دهد، انگار
به دختری که به دل، حسرت پدر دارد
پدر! تو عشق منی! هیچ کس مرا هرگز
نمی تواند ازین عشق برحذر دارد
پدر! بلند شو! این خاک سرد و یخ زده است
برای سینه ات این سوز ها ضرر دارد
ولی چه گونه مزارت در این هوا گرم است؟
مگر هنوز دل ت آه شعله ور دارد
مگر هنوز تن ت گرم سوز تاول هاست
دلی که سوخته، خاکسترش شرر دارد
هر آن که دل خوش خاک است، مرغ خانه گی است
پرنده نیست که تنها دو بال و پر دارد
پدر! به قاف رسیدی و روح سیمرغی!
پرنده ای که به آن جا رسد، هنر دارد

نی در این صحرا نمی نالد شبان رفته را
 

جواد زهتاب اصفهان
نی در این صحرا نمی نالد شبان رفته را
میزبان، حسرت ندارد میهمان رفته را
منت کج سیرتان از زخم، جان فرساتر است
پس نمی گیرم ز دست تیغ، جانِ رفته را
عشق تاوان ش اگرچه خون سهرابِ من است
چون تهمتن، برنمی گردیم خان رفته را
باغ بان در سوگ گل، خون می خورد عمری، ولی
پس نمی گیرد ز پاییز ارغوان رفته را
پیر عاشق، ای عزیز! از یوسف ش دل می کند
من نه یعقوب م که می گرید جوان رفته را
منبع:فصلنامه هابیل شماره 7.